نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

عشق منی

عاشق اون دندونهای فاصله دارتم عزیزترینم. عشق تو تنها نیروی من برای ادامه این زندگیه. اینجا تقریباً یک ساله هستی عزیزم. الان دیگه 8 تا دندون درآوردی و دندونهای آسیابت هم داره در میاد و بزودی صاحب 10 دندون خوشگله کوچولو میشی عسل مامان ...
28 آبان 1390

پیری

فرزند عزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگرصحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبورباش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم بار و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفت ها دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر وقتی برا ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارد،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من بر میداشتی... زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم عصبانی نشو،روزی خود میفهمی ا...
22 آبان 1390

خاطرات

دختر قشنگم مدتیه وقت نکردم از خاطرات با تو بودن بنویسم ولی امروز مینویسم. دیروز اولین برف سال 90 بارید تقریباً برف سنگینیه و امروز هم ادامه داره . این اولین برفی بود که تو در زندگیت درک میکنی عزیزم و بهش میگی " بَر " .و البته همزمان با این برف دندون آسیاب سمت راستی که دندون شماره پنج میشه هم دراومده که حسابی داره اذیتت میکنه. از شیرین زبونیهات بگم که تقریباً هر کلمه ای رو که میشنوی میگی. به زندایی شهین میگی  نَهین شبنم = هَبنم عمه = عَمَه ناهید= ناهی انار = انار گاهی هم میگی  نار و گاهی هم عمه البته باید بگم که عاشق اناری و یک گل شو که میگیری دونه دونه تو دهنت میزاری خیلی بامزه میخوری عزیزم. یک بار که با مامانی ر...
21 آبان 1390

اسمت چیه؟

فدای اون شیرین زبونیهات بشم من دیروز بهت میگم اسمت چیه ؟ میگی: نایا بعد بهت میگم اسم بابا، مهرداد. حالا اسم بابا چیه؟ یک بار میگی:  "می دا "  یک بار دیگه میگی: " میو دا " یک اسباب بازی بشکل قو داری که اهنگ میزنه و میچرخه و حرکت میکنه هر موقع میرفت زیر بوفه یا مبل هی داد میزدی که"بی یَه " یعنی بیا وقتی که من گفتم الان میاد ببین اومد اونوقت تو گفتی "آمد" خلاصه کلی از دست این شیرین زبونیهات میخندیم.
21 آبان 1390

دخترم زیباترین هدیه خدا

همیشه در رویاهایم از خدا میخواستم به من دختری هدیه دهد که چشمانش به رنگ آبی آسمان و طراوت باران باشد...موهایش همچون دریا پر پیچ و خم و مواج باشد ..صورتش به پاکی و سپیدی ابرها باشد و چون زمستان بخشنده..زندگی بخش و مهربان. روزی که درونم پا گذاشت در سرمای آذر ماه وجودم رو چون آتش گرم کرد و روزی که در آغوشم گرفتمش در گرمای اَمرداد شهد نوشین و خنکی بود برای زندگی من. و دیدم خداوند بزرگ به من هر آنچه خواسته بودم داده...بیشتر از آنچه خواسته بودم. من مادر شدم مادر یک فرشته سپید مهربان. این داستان تولد نادیا کوچولو مامان است که دوست دارم همیشه برایش تعریف کنم تا بداند نفسم لحظه ای بدون او دوام نخواهد آورد. عزیز دل مادر ..... این زیباترین داستان زند...
18 آبان 1390
1